کلبه عشق







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





خدا چه شکلیه ؟!!

مدت زیادی از تولد برادر الهام کوچولو نگذشته بود . الهام مدام اصرار می کرد به پدر و

مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند .

پدر و مادر می ترسیدند الهام هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی

کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار الهام

هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن

با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .

الهام با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و

پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها الهام کوچولو را دیدند

که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی

گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !



نظرات شما عزیزان:

مهتاب
ساعت22:04---4 مرداد 1391
وقتی میگی دیگه برای همیشه فراموشش کردی و هیچ احتیاجی بهش نداری...

اون موقع بیشتر از همیشه دلتنگشی...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط در 12:27 قبل از ظهر | |